واسه دله خودم...

مینویسم شاید کمی آرام شوم...

واسه دله خودم...

مینویسم شاید کمی آرام شوم...

۱۲

نمیدونم چرا وقتی میخوام از تو بنویسم هیچ کلمه ای به ذهنم نمیرسه. مغزم کار نمیکنه.

منی که راجبه همه چی انقدر راحت مینویسم, منی که این همه داستان نوشتم, ترجیح میدم نامه بنویسم تا حرف بزنم, پس چرا نمیتونم راجبه تو چیزی بنویسم.

راجبه این که چقدر دوست دارم, راجبه این که چقدر نبودنت داره آزارم میده. آخه چرا هیچی به ذهنم نمیرسه پس؟

چند روز پیش تازه فهمیدم تو یه دوسته معمولی میخوای.

وقتی تصمیم گرفتم دوسته معمولیت باشم خودمم صدای شکستنه قلبمو شنیدم.

خودمم فهمیدم چقدر خورد شدم.

دیگه غروری واسم نموند.

انگار همین دیروز بود که با کلی گوجه سبز اومده بودی جلو خونمون.

چه روزای خوبی بود فکرشم نمیکردم یه روزی اینجوری بشه.

ولی من از اولم میدونستم که نباید بهت وابسته بشم نباید دوست داشته باشم و نباید عاشقت بشم. آره همشو میدونستم ولی بهشون عمل نکردم.

برای باره اول و در زمانی که نباید احساساتمو آزاد میذاشتم این کارو کردم و اصلا هم پشیمون نیستم. ولی به قول غزل ازین به بعد مثه یه مادر سختگبر جلوی احساساتمو میگیرم.

هم خودمو محدود میکنم هم احساسمو.

آخه به من بگو چه جوری میتونستم عاشق کسی که با گریه ی من گریه میکرد نگرانم بود با خندم میخندید وقتی ناراحت و عصبانی بودم آرومم میکرد نشم. حتی اگه همشون دروغ بود.

حتی نداره حتما همشون دروغ بوده. این چند وقته فقط خودمو با همین جمله آروم میکنم. همش به خودم میگم اون از اولشم فقط واسه سرگرمیو مواقع بیکاری با من بوده.

ولی بعدش یاده حرفه خودت میوفتم که همیشه میگفتی "تو منو این جوری شناختی؟"

دلم خیلی واست تنگ شده.

یادته بهم گفتی چرا آخره داستانه عشق پاک رو که راجبه خودت بود و بد تموم کردم؟

حالا خودتم داری میبینی که آخره داستانه ما دو تا خیلی بدتر از داستانی شد که من نوشتم. البته واسه من نه تو.

نمیدونم کجایی و داری چی کار میکینی.

نمیدونم با کسی دوست هستی یا نه.

هیچی دیگه ازت نمیدونم ولی امیدوارم هر جا که هستی با هر کسی که هستی همیشه خنده رو لبات باشه و موفق باشی عزیزم.

۱۱

سلام سلام. 

حاله شما چطوره؟ 

دلتون واسم تنگ شده بود؟ 

خب دله منم تنگ شده بود.  

یه دونه کنکوره پزشکی رو هم که بدم دیگه تمومه تمومه.  

داریم خونمونو عوض میکنیم. از تهران داریم میریم کرج. احتمالا میریم مهرشهر.  

فکر کن. من سوم دبستان که بودم خونمون اونجا بود. 

کلی خاطره ازون جا ذارد که اکثرشون بدن.  

چون بابام کارشو عوض کرده و قراره که توی کرج یه رستوران سنتی بزنه واسه همین ماهام میریم کرج. 

هههههه. دلم واسه اینجا واسه تالار(آخه بابام قبل ازین که بخواد رستوران بزنه تالار و باغه عروسی داشت. باغ بهشت. نمیدونم میشناسید یا نه)و کلا واسه همه چی تنگ میشه. 

جالبیش اینه اینبار به قوله بابام فامیلی کوچ میکنیم. 

آخه عمه و عمومم میان کرج.  

ای بابا زندگیه دیگه. 

حالا هروقت رستورانمون افتتاح شد بهتون خبر میدم و آدرسم میدم که بیاید اونجا. 

راستی من قراره اونجا حسابدار بشم. 

فکر کن. همه بیچاره میشن اگه من حسابدار بشم. 

حالا شایدم نشدم. 

 

پ.ن: کلی دلم از دستش گرفته. نمیدونم چرا با من این کارو میکنه. نمیدونم.

۱۰

نمیدونم بعضی از آدمای دور و برمون خسته نمیشن انقدر زود راجبه همه چی قضاوت میکنن. 

خسته نمیشن ازین که فقط منتظره یه کار خطا از یکی میشن تا در موردش هر جور که دوست دارن حرف بزنن؟ 

کاش حداقل یه نگاه هم به خودشون مینداختن تا ببینن خودشون خیلی بی عیب و نقصن؟ 

حداقل ببینن آیا خودشون اون ایرادیو که از بقیه میگیرن رو واقعا ندارن؟ 

اه. 

حالم به هم میخوره از آدمایی که فقط میخوان راجبه بقیه نظر بدن. 

تازه فکرم میکنن خیلی کاره جالب و با ارزشی دارن میکنن. 

مثله همین کسایی که هیچی از من و زندگیم نمیدونن و هی سعی دارن به من کمک کنن و راجبه من قضاوت کنن. 

حالم ازشون به هم میخوره. 

واقعا نمیدونم این حسه بدیو که دارمو چه جوری توصیفش کنم. 

 

پ.ن: آخه خدا جونم چی شد که اینجوری شد؟