واسه دله خودم...

مینویسم شاید کمی آرام شوم...

واسه دله خودم...

مینویسم شاید کمی آرام شوم...

۹

سکانس اول:

زن و مرد در حال دعوا کردن در پذیرایی خانه هستند. اما سعی میکنند صدایشان خیلی بالا نرود تا دخترشان که در اتاق خودش است و درس می خواند متوجه دعوای آنها نشود.

سکانس دوم:

دختر در اتاق خودش در حالی که یک جاسیگاری پر از ته سیگاردر کنارش است روی تخت خود دراز کشیده و بالشت را روی گوش هایش گذاشته تا صدای مادر و پدر خود را نشنود و گریه میکند.

سکانس سوم:

مرد در یک اتاق نشسته است. سیگار میکشد و فکر میکند.

زن در اتاق دیگری گریه میکند.

دختر کماکان در حال گریه کردن است و هنوز بالشت را از روی گوشهایش برنداشته است.

سکانس چهارم:

دختر در خانه تنهاست. از روی میز پدرش بسته سیگار را بر میدارد. به اتاق خود میرود و شروع به کشیدن میکند.

سکانس پنجم:

زن و مرد  باز هم در حال دعوا هستند. اما این بار دختر گریه نمی کند. لبه پنجره اتاق خود نشسته و بازهم مشغوله کشیدنه سیگار است.

سکانس ششم:

دختر خودش را به پایین پرت میکند. مردم دورش جمع می شوند. پدر و مادر هنوز هم در حال جر و بحث هستند.

سکانس هفتم:

دختر چشمش را به روی همه چیز بست. امروز به خاک سپرده شد.

سکانس هشتم:

زن و مرد در حال دعوا در پذیرایی خانه هستند. ولی این بار با صدایی گوش خراش. زیرا این بار نگران دخترشان نیستند.

سکانس آخر:

روح دختر در اتاق سر گردان است و همچنان گریه میکند و بالشت خود را از روی گوشهایش بر نمی دارد

۸

سردی ولی کناره تو با شعله ها هم نفسم 

شبی کویریم ولی با تو به بارون میرسم 

تلخی ولی با بودنت دیوونه میشم دم به دم 

شیرینیه زندگی رو نفس نفس حس میکنم 

ساکتی اما تو چشات غوغای نورو شبنمه 

میترسم از رسیدنه آینده ای که مبهمه 

با تو یه دنیا شادیم اگرچه دور و بی کسم 

از خشکیه نگاه تو به مرز دریا میرسم 

به مرز دریا میرسم ... 

دریا خوده خوده تویی که غرق طوفانه تو ام 

شب غرق زیایی میشه وقتی نگاهت میکنم   

دریا خوده خوده تویی که غرق طوفانه تو ام 

شب غرق زیایی میشه وقتی نگاهت میکنم  

 

سردی ولی کناره تو با شعله ها هم نفسم  

شبی کویریم ولی با تو به بارون میرسم  

تلخی ولی با بودنت دیوونه میشم دم به دم 

شیرینیه زندگی رو نفس نفس حس میکنم  

 

 

این آهنگ بابک جهان بخشو امروز خیلی دوست دارم. 

تازه گیا فهمیدم چقدر از دریا توی شب میترسم.  

همون دریایی که وقتی توی روشنایی بهش نگاه میکنم. یه احساسه خوب بهم میده توی شب باعث ترس میشه تو وجودم. بهم حسه خفگی میده.  

 

تا حالا شده وقتی میری نظرایی رو که واست گذاشتنو بخونی همیشه منتظره نظره یه نفره خاص باشی؟ یکی که شاید نشناسیش ولی انگار که وقتی نظرشو میبینی یه حسه خوب و جالب بهت دست میده. 

من چند وقته تو همه ی وبلاگایی که دارم منتظره این نظرم ولی انگار فقط دارم انتظار بیخودی میکشم. خودم میدونم که انتظارم خیلی کودکانست. 

 

فکر کنم این دفعه دیگه جدی جدی هرچی بینه ما بوده دیگه تمومه. فقط جفتمون یه سالو خورده ای از زندگیمونو تلف کردیم و آخرشم حتی بدونه یه خدا حافظی هرکی رفت دنباله زندگیه خودش. 

 

این دو ماه قبض موبایلم حسابی شرمندم کرد. وقتی داشتم رقمشو میخوندم باورم نمیشد دلم میخواست به ریال نباشه. یعنی یه دونه ریال نباشه دو تا ریال داشته باشه آخه شاید اونجوری یه کم بهتر بشه. 

 

کمتر از دو هفته دیگه کنکور دارم. هه هه چه جالب. 

۷

چند وقته احساس میکنم اون چیزی که همه میگن طرف چپ بدنه و اسمش قلبه دیگه تو سینه ی من نیست. 

چند وقته احساس میکنم دیگه هیچ کسه هیچ کس قابله اعتماد نیست. 

چند وقتم هست که از نگاه کردنه به خودم بیزارم. دوست ندارم صورتمو ببینم.  

کلا چند وقته فکرای چرت و پرت زیاد میکنم. 

خودم اولش گفتم فکر کنم قلب ندارم ولی الان احساس میکنم که دارم آخه فکر کنم دله قلبم گرفته. 

بیچاره اونم گیره بد کسی افتاده. 

دلم میخواد...

۶

چقدر سخت و بده که توی کوچه و خیابونای شهرو کشوره خودتم دیگه با ترس و لرز راه بری. ترس از اینکه هر لحظه امکان داره به خاطره هر ایرادی هر چند کوچیک توی ظاهرت بگیرنت.

ترس از اینکه به خاطره مانتویی که تنته یا به خاطر آرایشت هر کسی که از بغلت رد میشه به خودش این اجازرو بده که هر حرفی دلش میخواد بهت بزنه. بدون توجه به سنت, بدون توجه به این که تو هم ازین کار اون راضی هستی یا نه و بدون توجه به انگشته حلقه ی دست چپت.

خیلی بده که آدم توی کشوره خودشم احساسه امنیت نکنه. نتونه با خیاله راحت هر جوری که دوست داره لباس بپوشه و از این نترسه که الان مردم راجبش چی فکر میکنن و فقط به خاطره این موضوع از کشوره خودش فراری بشه.

من صبح ها که میرم مدرسه از خلو چندتا سفارتخونه رد میشم . نمیدونین چه خبره دم درشون و اکثریت هم دخترا و پسرایی هستن که واسه فرار از خیلی چیزا و خیلی کسا دارن از شهر و کشور خودشون فرار میکنن.

به قوله غزل دیگه نمیشه تو خیابونای ایران عزیزم راحت قدم زد.

البته خودم میدونم که هر نقطه ازین کره ی خاکی که بریم مشکلات خودشو داره و شاید بهترین مکان واسه زندگی همین ایرانه خودمون باشه ولی اصولا مرغ همسایه واسه ی ما همیشه غازه. تا نریم و نبینیم باور نمیکنیم که هر جای دیگه هم که بریم امکان نداره بدون مشکل باشیم.

شاید خودمم تا چند وقت دیگه دمه در یکی از همین سفارتخونه ها باشم و یه دختر دیگه از جلوی من رد یشه و همین فکرارو بکنه.

۵

دوسش داشتم بهم حسی نداشت.

دوسم داره بهش حسی ندارم.

بهش خیانت نکردم بهم خیانت کرد.

بهم خیانت نکرد بهش خیانت کردم.

بهش خندیدم به روی خودش نیاورد.

بهم خندید به روی خودم نیاوردم.

نمیدونم. واقعا نمیدونم برای چی ماها اینجوری هستیم.

به کسی که دوسمون داره و بهمون توجه میکنه بی محلی میکنیم و میریم دنباله اون که شاید بهمون حسی نداشته باشه و کلا وجودمون رو ندیده میگیره.

اگه میشد چقدر خوب بود که اون کسی که دوسمون دار رو دوست داشته باشیم.

کاش میشد ازون کسی که بهمون علاقه نداره دل بکنیم.

انگار مجبوریم کسایی رو دوست داشته باشیم که عذابمون میدن. کسایی که خیلی راحت شخصیتمون رو زیر سوال می برن.

تازه یه جوریم عاشقش میشیم که انگار توی دنیا فقط همون بی لیاقته که لیاقته ما و عشقمون رو داره.

و فکر میکنیم اگه اون نباشه ما حتما خواهیم مرد.

متاسفانه من این موضوع رو زیاد اطرافم میبینم .

پ.ن: احتمال میدم که خودمم اینجوری باشم. :-)