-
پایان(۱۶)
سهشنبه 2 شهریورماه سال 1389 12:06
هم سلام هم خدا حافظ. اگه دلتون خواست نوشته هام رو بخونین بیاید تو وبلاگی که اسمش رو میذارم واستون. خانوم کوچولو خوشحال میشم اگه اونجا ببینمتون.
-
۱۵
سهشنبه 26 مردادماه سال 1389 13:15
دیگه حالم داره ازین زندگی بهم میخوره. همه روزا یه نواخت و مثل هم. نه هیجانی نه شادی نه غم هیچیه هیچی. نمیدونم باید چیکار کنم. حداقل کاش.... دیگه ای کاش نداره واسه چی خودمو واسه اتفاقی که قرار نیست بیوفته خوشحال و آماده کنم. ای بابا. بیخیال اصلا.
-
۱۴
پنجشنبه 21 مردادماه سال 1389 14:04
سلااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااام باز دوباره دلتون واسم تنگ شد؟ خوبین؟ چه خبرا؟ همه چی رو براهه؟ ای منم بد نیستم. مشهد به یادتون بودما. راستس نماز روزه هاتون قبول. خدایی روزا خیلی طولانیه واسه روزه گرفتن. مگه نه؟ okدیگه من برم. بابای.
-
۱۳
شنبه 2 مردادماه سال 1389 17:15
سلاااااااااااااااااااااام. چطورین؟ دلم واستون تنگ شده بودااااااااااااااااا. دیروز کنکوره پزشکیمم دادم. اصلا هم واسم مهم نیست که قبول بشم یا نه. ولی اگه قبول شم خوشال میشم. فردا صب میرم مشهد. دلم نمیخواد برم. ولی تقریبا دارن به زور میفرستنم. حلا چرا نمیدونم. تازه قراره دو هفته یا بیشترم بمونم. و مثله همیشه خودم تنهایی...
-
۱۲
پنجشنبه 24 تیرماه سال 1389 00:52
نمیدونم چرا وقتی میخوام از تو بنویسم هیچ کلمه ای به ذهنم نمیرسه. مغزم کار نمیکنه. منی که راجبه همه چی انقدر راحت مینویسم, منی که این همه داستان نوشتم, ترجیح میدم نامه بنویسم تا حرف بزنم, پس چرا نمیتونم راجبه تو چیزی بنویسم. راجبه این که چقدر دوست دارم, راجبه این که چقدر نبودنت داره آزارم میده. آخه چرا هیچی به ذهنم...
-
۱۱
شنبه 19 تیرماه سال 1389 18:56
سلام سلام. حاله شما چطوره؟ دلتون واسم تنگ شده بود؟ خب دله منم تنگ شده بود. یه دونه کنکوره پزشکی رو هم که بدم دیگه تمومه تمومه. داریم خونمونو عوض میکنیم. از تهران داریم میریم کرج. احتمالا میریم مهرشهر. فکر کن. من سوم دبستان که بودم خونمون اونجا بود. کلی خاطره ازون جا ذارد که اکثرشون بدن. چون بابام کارشو عوض کرده و...
-
۱۰
دوشنبه 7 تیرماه سال 1389 17:32
نمیدونم بعضی از آدمای دور و برمون خسته نمیشن انقدر زود راجبه همه چی قضاوت میکنن. خسته نمیشن ازین که فقط منتظره یه کار خطا از یکی میشن تا در موردش هر جور که دوست دارن حرف بزنن؟ کاش حداقل یه نگاه هم به خودشون مینداختن تا ببینن خودشون خیلی بی عیب و نقصن؟ حداقل ببینن آیا خودشون اون ایرادیو که از بقیه میگیرن رو واقعا...
-
۹
دوشنبه 31 خردادماه سال 1389 15:49
سکانس اول: زن و مرد در حال دعوا کردن در پذیرایی خانه هستند. اما سعی میکنند صدایشان خیلی بالا نرود تا دخترشان که در اتاق خودش است و درس می خواند متوجه دعوای آنها نشود. سکانس دوم: دختر در اتاق خودش در حالی که یک جاسیگاری پر از ته سیگاردر کنارش است روی تخت خود دراز کشیده و بالشت را روی گوش هایش گذاشته تا صدای مادر و پدر...
-
۸
شنبه 29 خردادماه سال 1389 11:06
سردی ولی کناره تو با شعله ها هم نفسم شبی کویریم ولی با تو به بارون میرسم تلخی ولی با بودنت دیوونه میشم دم به دم شیرینیه زندگی رو نفس نفس حس میکنم ساکتی اما تو چشات غوغای نورو شبنمه میترسم از رسیدنه آینده ای که مبهمه با تو یه دنیا شادیم اگرچه دور و بی کسم از خشکیه نگاه تو به مرز دریا میرسم به مرز دریا میرسم ... دریا...
-
۷
سهشنبه 25 خردادماه سال 1389 10:41
چند وقته احساس میکنم اون چیزی که همه میگن طرف چپ بدنه و اسمش قلبه دیگه تو سینه ی من نیست. چند وقته احساس میکنم دیگه هیچ کسه هیچ کس قابله اعتماد نیست. چند وقتم هست که از نگاه کردنه به خودم بیزارم. دوست ندارم صورتمو ببینم. کلا چند وقته فکرای چرت و پرت زیاد میکنم. خودم اولش گفتم فکر کنم قلب ندارم ولی الان احساس میکنم که...
-
۶
جمعه 21 خردادماه سال 1389 20:33
چقدر سخت و بده که توی کوچه و خیابونای شهرو کشوره خودتم دیگه با ترس و لرز راه بری. ترس از اینکه هر لحظه امکان داره به خاطره هر ایرادی هر چند کوچیک توی ظاهرت بگیرنت. ترس از اینکه به خاطره مانتویی که تنته یا به خاطر آرایشت هر کسی که از بغلت رد میشه به خودش این اجازرو بده که هر حرفی دلش میخواد بهت بزنه. بدون توجه به سنت,...
-
۵
پنجشنبه 13 خردادماه سال 1389 14:57
دوسش داشتم بهم حسی نداشت. دوسم داره بهش حسی ندارم. بهش خیانت نکردم بهم خیانت کرد. بهم خیانت نکرد بهش خیانت کردم. بهش خندیدم به روی خودش نیاورد. بهم خندید به روی خودم نیاوردم. نمیدونم. واقعا نمیدونم برای چی ماها اینجوری هستیم. به کسی که دوسمون داره و بهمون توجه میکنه بی محلی میکنیم و میریم دنباله اون که شاید بهمون حسی...
-
۴
چهارشنبه 12 خردادماه سال 1389 13:01
فکر نمیکنم هیچ جوره بتونم زحمات مامانمو جبران کنم. فکر نکنم بتونم ازش بخاطره کارایی که کردمو باعثه ناراحتیش شده عذر خواهی کنم. فکر نکنم بتونم مثه خودش که سنگ صبوره منه به حرفای دلش گوش بدم. ولی فکر کنم بتونم با یه دنیا عشق و مهربونی بهش بگم دوستش دارم و بگم که روزت مبارک مادرم. روزه مادر رو به همه مادرای دنیا و کسایی...
-
۳
سهشنبه 11 خردادماه سال 1389 12:06
چقدر دلش میخواست شاهزاده باشه و مثه شاهزاده ها زندگی کنه. انقدر دلش خواست تا شاهزاده شد. اما.. اون خودشم میدونست که واقعا شاهزاده نیستو فقط داره ادای اونارو در میاره. وقتی اینو فهمید که دیگه خیلی دیر شده بود. آخه تو شخصیته جدیدش کاملا غرق شده بود و اونو باور کرده بود. هر روز غمگین و غگین تر میشد. تا اینکه یه روز دیگه...
-
(۲)
یکشنبه 9 خردادماه سال 1389 12:39
بعد از مدتها دیشب تا صبح اشک ریختم. اشک ریختم برای همه چی. هم برای خوشی هایم و هم برای غم هایم. فکر کن اشک شوق و اشک غم با هم از چشمانم سرازیر شد. فکر کنم هر کدامشان یکی از دو چشمم را انتخاب کرده بودند و بی وقفه به روی گونه هایم می آمدند. حتی از من اجازه هم نگرفتند. صبح وقتی چشمانم را دیدم وحشت کردم. با اینکه دلیله...
-
سلام(۱)
یکشنبه 9 خردادماه سال 1389 11:57
سلام. نمیشه بگم تازه واردم ولی تاحالا اینجا ننوشتم. نوشته هام معمولا شاد نیست چون دلم شاد نیست. با نظراتتون خوشحالم کنید. ممنونم.