واسه دله خودم...

مینویسم شاید کمی آرام شوم...

واسه دله خودم...

مینویسم شاید کمی آرام شوم...

۱۱

سلام سلام. 

حاله شما چطوره؟ 

دلتون واسم تنگ شده بود؟ 

خب دله منم تنگ شده بود.  

یه دونه کنکوره پزشکی رو هم که بدم دیگه تمومه تمومه.  

داریم خونمونو عوض میکنیم. از تهران داریم میریم کرج. احتمالا میریم مهرشهر.  

فکر کن. من سوم دبستان که بودم خونمون اونجا بود. 

کلی خاطره ازون جا ذارد که اکثرشون بدن.  

چون بابام کارشو عوض کرده و قراره که توی کرج یه رستوران سنتی بزنه واسه همین ماهام میریم کرج. 

هههههه. دلم واسه اینجا واسه تالار(آخه بابام قبل ازین که بخواد رستوران بزنه تالار و باغه عروسی داشت. باغ بهشت. نمیدونم میشناسید یا نه)و کلا واسه همه چی تنگ میشه. 

جالبیش اینه اینبار به قوله بابام فامیلی کوچ میکنیم. 

آخه عمه و عمومم میان کرج.  

ای بابا زندگیه دیگه. 

حالا هروقت رستورانمون افتتاح شد بهتون خبر میدم و آدرسم میدم که بیاید اونجا. 

راستی من قراره اونجا حسابدار بشم. 

فکر کن. همه بیچاره میشن اگه من حسابدار بشم. 

حالا شایدم نشدم. 

 

پ.ن: کلی دلم از دستش گرفته. نمیدونم چرا با من این کارو میکنه. نمیدونم.

۱۰

نمیدونم بعضی از آدمای دور و برمون خسته نمیشن انقدر زود راجبه همه چی قضاوت میکنن. 

خسته نمیشن ازین که فقط منتظره یه کار خطا از یکی میشن تا در موردش هر جور که دوست دارن حرف بزنن؟ 

کاش حداقل یه نگاه هم به خودشون مینداختن تا ببینن خودشون خیلی بی عیب و نقصن؟ 

حداقل ببینن آیا خودشون اون ایرادیو که از بقیه میگیرن رو واقعا ندارن؟ 

اه. 

حالم به هم میخوره از آدمایی که فقط میخوان راجبه بقیه نظر بدن. 

تازه فکرم میکنن خیلی کاره جالب و با ارزشی دارن میکنن. 

مثله همین کسایی که هیچی از من و زندگیم نمیدونن و هی سعی دارن به من کمک کنن و راجبه من قضاوت کنن. 

حالم ازشون به هم میخوره. 

واقعا نمیدونم این حسه بدیو که دارمو چه جوری توصیفش کنم. 

 

پ.ن: آخه خدا جونم چی شد که اینجوری شد؟

۹

سکانس اول:

زن و مرد در حال دعوا کردن در پذیرایی خانه هستند. اما سعی میکنند صدایشان خیلی بالا نرود تا دخترشان که در اتاق خودش است و درس می خواند متوجه دعوای آنها نشود.

سکانس دوم:

دختر در اتاق خودش در حالی که یک جاسیگاری پر از ته سیگاردر کنارش است روی تخت خود دراز کشیده و بالشت را روی گوش هایش گذاشته تا صدای مادر و پدر خود را نشنود و گریه میکند.

سکانس سوم:

مرد در یک اتاق نشسته است. سیگار میکشد و فکر میکند.

زن در اتاق دیگری گریه میکند.

دختر کماکان در حال گریه کردن است و هنوز بالشت را از روی گوشهایش برنداشته است.

سکانس چهارم:

دختر در خانه تنهاست. از روی میز پدرش بسته سیگار را بر میدارد. به اتاق خود میرود و شروع به کشیدن میکند.

سکانس پنجم:

زن و مرد  باز هم در حال دعوا هستند. اما این بار دختر گریه نمی کند. لبه پنجره اتاق خود نشسته و بازهم مشغوله کشیدنه سیگار است.

سکانس ششم:

دختر خودش را به پایین پرت میکند. مردم دورش جمع می شوند. پدر و مادر هنوز هم در حال جر و بحث هستند.

سکانس هفتم:

دختر چشمش را به روی همه چیز بست. امروز به خاک سپرده شد.

سکانس هشتم:

زن و مرد در حال دعوا در پذیرایی خانه هستند. ولی این بار با صدایی گوش خراش. زیرا این بار نگران دخترشان نیستند.

سکانس آخر:

روح دختر در اتاق سر گردان است و همچنان گریه میکند و بالشت خود را از روی گوشهایش بر نمی دارد

۸

سردی ولی کناره تو با شعله ها هم نفسم 

شبی کویریم ولی با تو به بارون میرسم 

تلخی ولی با بودنت دیوونه میشم دم به دم 

شیرینیه زندگی رو نفس نفس حس میکنم 

ساکتی اما تو چشات غوغای نورو شبنمه 

میترسم از رسیدنه آینده ای که مبهمه 

با تو یه دنیا شادیم اگرچه دور و بی کسم 

از خشکیه نگاه تو به مرز دریا میرسم 

به مرز دریا میرسم ... 

دریا خوده خوده تویی که غرق طوفانه تو ام 

شب غرق زیایی میشه وقتی نگاهت میکنم   

دریا خوده خوده تویی که غرق طوفانه تو ام 

شب غرق زیایی میشه وقتی نگاهت میکنم  

 

سردی ولی کناره تو با شعله ها هم نفسم  

شبی کویریم ولی با تو به بارون میرسم  

تلخی ولی با بودنت دیوونه میشم دم به دم 

شیرینیه زندگی رو نفس نفس حس میکنم  

 

 

این آهنگ بابک جهان بخشو امروز خیلی دوست دارم. 

تازه گیا فهمیدم چقدر از دریا توی شب میترسم.  

همون دریایی که وقتی توی روشنایی بهش نگاه میکنم. یه احساسه خوب بهم میده توی شب باعث ترس میشه تو وجودم. بهم حسه خفگی میده.  

 

تا حالا شده وقتی میری نظرایی رو که واست گذاشتنو بخونی همیشه منتظره نظره یه نفره خاص باشی؟ یکی که شاید نشناسیش ولی انگار که وقتی نظرشو میبینی یه حسه خوب و جالب بهت دست میده. 

من چند وقته تو همه ی وبلاگایی که دارم منتظره این نظرم ولی انگار فقط دارم انتظار بیخودی میکشم. خودم میدونم که انتظارم خیلی کودکانست. 

 

فکر کنم این دفعه دیگه جدی جدی هرچی بینه ما بوده دیگه تمومه. فقط جفتمون یه سالو خورده ای از زندگیمونو تلف کردیم و آخرشم حتی بدونه یه خدا حافظی هرکی رفت دنباله زندگیه خودش. 

 

این دو ماه قبض موبایلم حسابی شرمندم کرد. وقتی داشتم رقمشو میخوندم باورم نمیشد دلم میخواست به ریال نباشه. یعنی یه دونه ریال نباشه دو تا ریال داشته باشه آخه شاید اونجوری یه کم بهتر بشه. 

 

کمتر از دو هفته دیگه کنکور دارم. هه هه چه جالب. 

۷

چند وقته احساس میکنم اون چیزی که همه میگن طرف چپ بدنه و اسمش قلبه دیگه تو سینه ی من نیست. 

چند وقته احساس میکنم دیگه هیچ کسه هیچ کس قابله اعتماد نیست. 

چند وقتم هست که از نگاه کردنه به خودم بیزارم. دوست ندارم صورتمو ببینم.  

کلا چند وقته فکرای چرت و پرت زیاد میکنم. 

خودم اولش گفتم فکر کنم قلب ندارم ولی الان احساس میکنم که دارم آخه فکر کنم دله قلبم گرفته. 

بیچاره اونم گیره بد کسی افتاده. 

دلم میخواد...