واسه دله خودم...

مینویسم شاید کمی آرام شوم...

واسه دله خودم...

مینویسم شاید کمی آرام شوم...

۶

چقدر سخت و بده که توی کوچه و خیابونای شهرو کشوره خودتم دیگه با ترس و لرز راه بری. ترس از اینکه هر لحظه امکان داره به خاطره هر ایرادی هر چند کوچیک توی ظاهرت بگیرنت.

ترس از اینکه به خاطره مانتویی که تنته یا به خاطر آرایشت هر کسی که از بغلت رد میشه به خودش این اجازرو بده که هر حرفی دلش میخواد بهت بزنه. بدون توجه به سنت, بدون توجه به این که تو هم ازین کار اون راضی هستی یا نه و بدون توجه به انگشته حلقه ی دست چپت.

خیلی بده که آدم توی کشوره خودشم احساسه امنیت نکنه. نتونه با خیاله راحت هر جوری که دوست داره لباس بپوشه و از این نترسه که الان مردم راجبش چی فکر میکنن و فقط به خاطره این موضوع از کشوره خودش فراری بشه.

من صبح ها که میرم مدرسه از خلو چندتا سفارتخونه رد میشم . نمیدونین چه خبره دم درشون و اکثریت هم دخترا و پسرایی هستن که واسه فرار از خیلی چیزا و خیلی کسا دارن از شهر و کشور خودشون فرار میکنن.

به قوله غزل دیگه نمیشه تو خیابونای ایران عزیزم راحت قدم زد.

البته خودم میدونم که هر نقطه ازین کره ی خاکی که بریم مشکلات خودشو داره و شاید بهترین مکان واسه زندگی همین ایرانه خودمون باشه ولی اصولا مرغ همسایه واسه ی ما همیشه غازه. تا نریم و نبینیم باور نمیکنیم که هر جای دیگه هم که بریم امکان نداره بدون مشکل باشیم.

شاید خودمم تا چند وقت دیگه دمه در یکی از همین سفارتخونه ها باشم و یه دختر دیگه از جلوی من رد یشه و همین فکرارو بکنه.

۵

دوسش داشتم بهم حسی نداشت.

دوسم داره بهش حسی ندارم.

بهش خیانت نکردم بهم خیانت کرد.

بهم خیانت نکرد بهش خیانت کردم.

بهش خندیدم به روی خودش نیاورد.

بهم خندید به روی خودم نیاوردم.

نمیدونم. واقعا نمیدونم برای چی ماها اینجوری هستیم.

به کسی که دوسمون داره و بهمون توجه میکنه بی محلی میکنیم و میریم دنباله اون که شاید بهمون حسی نداشته باشه و کلا وجودمون رو ندیده میگیره.

اگه میشد چقدر خوب بود که اون کسی که دوسمون دار رو دوست داشته باشیم.

کاش میشد ازون کسی که بهمون علاقه نداره دل بکنیم.

انگار مجبوریم کسایی رو دوست داشته باشیم که عذابمون میدن. کسایی که خیلی راحت شخصیتمون رو زیر سوال می برن.

تازه یه جوریم عاشقش میشیم که انگار توی دنیا فقط همون بی لیاقته که لیاقته ما و عشقمون رو داره.

و فکر میکنیم اگه اون نباشه ما حتما خواهیم مرد.

متاسفانه من این موضوع رو زیاد اطرافم میبینم .

پ.ن: احتمال میدم که خودمم اینجوری باشم. :-)

۴

فکر نمیکنم هیچ جوره بتونم زحمات مامانمو جبران کنم. 

فکر نکنم بتونم ازش بخاطره کارایی که کردمو باعثه ناراحتیش شده عذر خواهی کنم. 

فکر نکنم بتونم مثه خودش که سنگ صبوره منه به حرفای دلش گوش بدم. 

ولی فکر کنم بتونم با یه دنیا عشق و مهربونی بهش بگم دوستش دارم و بگم که روزت مبارک مادرم. 

 

روزه مادر رو به همه مادرای دنیا و کسایی که شاید خودشون مادر نباشن ولی حق مادری به گردنه خیلیا دارن تبریک میگم.

۳

چقدر دلش میخواست شاهزاده باشه و مثه شاهزاده ها زندگی کنه. 

انقدر دلش خواست تا شاهزاده شد. 

 اما.. 

اون خودشم میدونست که واقعا شاهزاده نیستو فقط داره ادای اونارو در میاره. 

وقتی اینو فهمید که دیگه خیلی دیر شده بود. 

آخه تو شخصیته جدیدش کاملا غرق شده بود و اونو باور کرده بود. 

هر روز غمگین و غگین تر میشد. 

تا اینکه یه روز دیگه شاهزاده نبود. 

ولی... 

            چقدر دلش میخواست که شاهزاده باشه. 

 

پ.ن: اگه خوشتون نیود ببخشید. من همیشه هرچی به ذهنم میرسه مینویسم. اینم به ذهنم رسید منم نوشتم. خودم که خوشم اومد.

(۲)

بعد از مدتها دیشب تا صبح اشک ریختم. 

اشک ریختم برای همه چی. 

هم برای خوشی هایم و هم برای غم هایم. 

فکر کن اشک شوق و اشک غم با هم از چشمانم سرازیر شد. 

فکر کنم هر کدامشان یکی از دو چشمم را انتخاب کرده بودند و بی وقفه به روی گونه هایم می آمدند. 

حتی از من اجازه هم نگرفتند. 

صبح وقتی چشمانم را دیدم وحشت کردم. 

با اینکه دلیله گریه ی هر چشمم با دیگری فرق میکرد ولی هر جفتشان به مانند هم مجازات شده بودند و ورم کرده بودند. 

خیلی برای خودم جالب بود. 

پ.ن: خدا جونم خودم میدونم چند روزه پیش یه کار خیلی بد کردم ولی لطفا ببخشید. باشه؟ 

پ.ن: کاش هیچکدوم رو هیچوقت نمیدیدم. 

پ.ن: دلم سکوت داداشم رو میخواد.