واسه دله خودم...

مینویسم شاید کمی آرام شوم...

واسه دله خودم...

مینویسم شاید کمی آرام شوم...

پایان(۱۶)

هم سلام هم خدا حافظ. 

اگه دلتون خواست نوشته هام رو بخونین بیاید تو وبلاگی که اسمش رو میذارم واستون. 

خانوم کوچولو 

خوشحال میشم اگه اونجا ببینمتون.

۱۵

دیگه حالم داره ازین زندگی بهم میخوره. 

همه روزا یه نواخت و مثل هم.  

نه هیجانی نه شادی نه غم هیچیه هیچی. 

نمیدونم باید چیکار کنم. 

حداقل کاش.... 

دیگه ای کاش نداره واسه چی خودمو واسه اتفاقی که قرار نیست بیوفته خوشحال و آماده کنم. 

ای بابا. 

بیخیال اصلا.

۱۴

سلااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااام 

باز دوباره دلتون واسم تنگ شد؟ 

خوبین؟ 

چه خبرا؟ 

همه چی رو براهه؟ 

ای منم بد نیستم. 

مشهد به یادتون بودما. 

راستس نماز روزه هاتون قبول. خدایی روزا خیلی طولانیه واسه روزه گرفتن. مگه نه؟ 

okدیگه من برم. 

بابای.

۱۳

سلاااااااااااااااااااااام. 

چطورین؟ 

دلم واستون تنگ شده بودااااااااااااااااا. 

دیروز کنکوره پزشکیمم دادم. 

اصلا هم واسم مهم نیست که قبول بشم یا نه. ولی اگه قبول شم خوشال میشم. 

فردا صب میرم مشهد. دلم نمیخواد برم. ولی تقریبا دارن به زور میفرستنم. حلا چرا نمیدونم. 

تازه قراره دو هفته یا بیشترم بمونم. 

و مثله همیشه خودم تنهایی باید برم. 

قدرت خدا دیدین آدم اینجا سواره چارتا آهن پاره میشه یه ساعته بعد تو یه شهر دیگه پیاده میشه. 

نمیدونم چرا بعضیا از مسافرت با هواپیما میترسن؟ 

من عاشقه رو هوا بودنم. 

آخه خودمم کلا رو هوام. 

راستی ما دیگه خونمونو نمیبریم کرج. 

من برم دیگه. بابای

۱۲

نمیدونم چرا وقتی میخوام از تو بنویسم هیچ کلمه ای به ذهنم نمیرسه. مغزم کار نمیکنه.

منی که راجبه همه چی انقدر راحت مینویسم, منی که این همه داستان نوشتم, ترجیح میدم نامه بنویسم تا حرف بزنم, پس چرا نمیتونم راجبه تو چیزی بنویسم.

راجبه این که چقدر دوست دارم, راجبه این که چقدر نبودنت داره آزارم میده. آخه چرا هیچی به ذهنم نمیرسه پس؟

چند روز پیش تازه فهمیدم تو یه دوسته معمولی میخوای.

وقتی تصمیم گرفتم دوسته معمولیت باشم خودمم صدای شکستنه قلبمو شنیدم.

خودمم فهمیدم چقدر خورد شدم.

دیگه غروری واسم نموند.

انگار همین دیروز بود که با کلی گوجه سبز اومده بودی جلو خونمون.

چه روزای خوبی بود فکرشم نمیکردم یه روزی اینجوری بشه.

ولی من از اولم میدونستم که نباید بهت وابسته بشم نباید دوست داشته باشم و نباید عاشقت بشم. آره همشو میدونستم ولی بهشون عمل نکردم.

برای باره اول و در زمانی که نباید احساساتمو آزاد میذاشتم این کارو کردم و اصلا هم پشیمون نیستم. ولی به قول غزل ازین به بعد مثه یه مادر سختگبر جلوی احساساتمو میگیرم.

هم خودمو محدود میکنم هم احساسمو.

آخه به من بگو چه جوری میتونستم عاشق کسی که با گریه ی من گریه میکرد نگرانم بود با خندم میخندید وقتی ناراحت و عصبانی بودم آرومم میکرد نشم. حتی اگه همشون دروغ بود.

حتی نداره حتما همشون دروغ بوده. این چند وقته فقط خودمو با همین جمله آروم میکنم. همش به خودم میگم اون از اولشم فقط واسه سرگرمیو مواقع بیکاری با من بوده.

ولی بعدش یاده حرفه خودت میوفتم که همیشه میگفتی "تو منو این جوری شناختی؟"

دلم خیلی واست تنگ شده.

یادته بهم گفتی چرا آخره داستانه عشق پاک رو که راجبه خودت بود و بد تموم کردم؟

حالا خودتم داری میبینی که آخره داستانه ما دو تا خیلی بدتر از داستانی شد که من نوشتم. البته واسه من نه تو.

نمیدونم کجایی و داری چی کار میکینی.

نمیدونم با کسی دوست هستی یا نه.

هیچی دیگه ازت نمیدونم ولی امیدوارم هر جا که هستی با هر کسی که هستی همیشه خنده رو لبات باشه و موفق باشی عزیزم.